آرزویی است مرادردل،که روان سوزدوجان کاهد
هردم آن زن هوسران را،باغم واشک وفغان خواهد
به خدادردل وجانم نیست،هیچ جزحسرت دیدارش
سوختم ازغم وکی باشد،غم من مایه آزارش
شب دراعماق سیاهی ها،مه چون درهاله رازآید
نگران دیده به ره دارم،شایدآن گمشده بازآید
سایه ای تاکه به درافتد،من هراسان بدوم بردر
چون شتابان گذرد سایه،خیره گردم به دردیگر
همه شب دردل این بستر،جانم آن گمشده راجوید
زین همه کوشش بی حاصل،عقل سرگشته به من گوید
مردِ بدبخت دل افسرده،ببراز یاد دمی او را
این خطابودکه ره دادی،به دل آن عاشق بدخو را
آن کسی راکه تومی جویی،کِی خیال تو به سردارد
بس کن این ناله وزاری را،بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید،کِی به نرمی رودم درگوش
نشود هیچ ز افسونش،آتش حسرت من خاموش
میروم تاکه عیان سازم،راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم ازیاد هرگزآن مرد هوسران را
شمع ای شمع چه میخندی؟
برشب تیره خاموشم
بخدامردم ازاین حسرت..
که چرانیست درآغوشم؟!
نظرات شما عزیزان: